لطفاً عاشق شوید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



علاقه مند به طرح چه مطالبی دراین وبلاگ هستید؟


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 586
تعداد نظرات : 34
تعداد آنلاین : 1


 مجنون چو شنید پند خویشان                                                               

از تلخی پند شد پریشان                                              

زد دست و درید پیرهن را                                                                   

کاین مرده چه می‌کند کفن را                         

بعد از آن به بیابان ‌ها پناه برد و شب و روز را با یاد لیلی و خاطرات شیرینی که با او داشت، پشت سر می‌گذاشت. گاهی هم مدت‌ها می‌نشست و های‌ های می‌گریست. از خداوند می خواست که به او عنایتی کرده و او را به معشوقش برساند. آوارگی از یک سو و بی قراری از سوی دیگر، دست به دست هم داده بودند تا مجنون دیوانه‌تر از قبل شد و به طور کلی دست از مردم قبیله‌ی خود کشید و محل سکونتش برای همیشه در کوه و بیابان شد.

مدت‌ها گذشت. پدر مجنون چشم به راه بود تا شاید فرزندش به خانه برگردد و مثل گذشته در کنار فرزند به خوبی و شادی روزگار بگذارند، اما انتظار بی فایده بود، کم کم پدر نگران شد و تصمیم ‌گرفت که به کوه و بیابان برود و به طریقی که شده فرزند را بیابد و او را به خانه‌ی خدا ببرد. شاید از این طریق بتواند او را به حالت اول خویش برگرداند و لطف خداوندی شامل حال او شود:

گفتند به اتفاق یک سر                                                                                  

کز کعبه گشاده گردد این در                                      

حاجتگه جمله‌ی جهان اوست                                                             

محراب زمین و آسمان اوست                                     

بعد از چند روز پرس و جو، سرانجام سید عامری، مجنون را یافت و سر و رویش را غرق بوسه کرد. بعد از نصیحت ‌های فراوان، از او خواست که در سفر حج با او همراه شود. با اصرار پدر، مجنون راضی به این سفر شد. روز حرکت فرا رسید. شترها آماده‌ شدند و کاروانی بزرگ از قبیله‌ی عامریان به قصد زیارت خانه‌ی خدا حرکت کرد. هنگامی که سید عامری از راه دور خانه‌ی خدا را دید، ‌دست پسرش را گرفت و به او گفت: "پسرم! اینجا، جای بازی و اتلاف وقت نیست، در اینجا انسان می‌بایست هر آرزویی که دارد، برای خدا بگوید و از او طلب کمک کند. وقتی به خانه‌ی خدا رسیدیم، ‌دست بر حلقه‌ی در کعبه بزن و با گریه و زاری از خدا بخواه که به تو توجهی کند و درد و غصه‌ات را از بین ببرد. از او بخواه که از این بلای عشق که گریبانگیرت شده، رهایی ات بخشد و روانت را از این زخم عمیق پاک کند."



[1]  پدر سعید با همسرش پیرامون موضوع ازدواج پسرش با مریم گفتگو کرد. مادرش گفت من با این ازدواج مخالف هستم. من دوست داشتم عروسم را خودم انتخاب کنم. من با ازدواجی که به این شکل باشد مخالفم. ما پیش مردم آبرو داریم به مردم چه بگوییم؟ بگوییم پسرمان عاشق شده است. پدر گفت کار از این حرف ها گذشته پسر ما طاقت سختی ندارد. در این شرایط ما دیگر حق انتخاب نداریم. ما باید شرایط او را درک کنیم. ساعت ها بحث و گفتگو کردند بالاخره مادر در کمال نارضایتی پذیرفت. به هر تقدیر مراسم خواستگاری رسمی ترتیب داده شد. پدر و مادر به منزل خانواده مریم رفتند. از سر و وضع اهالی خانه معلوم بود کسی جز مریم به این خواستگاری رضایت ندارد. با بی میلی پذیرای خواستگاران شدند. پدر سعید شروع به سخن کرد. مادر سعید در حالیکه به سخنان همسرش گوش می داد به یاد مراسم خواستگاری خود افتاد. زمانی که برای دیدن خواستگاران در اتاق مجاور روی رختخواب نشسته بود رختخواب برگشت و او خود را در بین خواستگاران دید. یادآوری این صحنه برایش زیبا بود. در بین خاطرات خود سیر می کرد که متوجه گفتگوی همسرش با پدرِ مریم شد. او می گفت پسر شما سنگین ترین چیزی که بلند کرده خودکارش است او مرد زندگی نیست. آیا او می تواند زندگیش را اداره کند؟ پدرش در پاسخ گفت: اما ما از نظر مالی او را حمایت خواهیم کرد و اجازه نمی دهیم آب در دل دخترتان تکان بخورد. ما خانه و ماشین به نام پسرمان و دخترتان خواهیم کرد همین الآن چک ضمانت به شما می دهم. پدر مریم در پاسخ گفت همه چیز که پول نیست. پسر شما امروز عاشق است و فردا فارغ. من کم پسرانی نظیر آنچه در فرزند شماست ندیده ام. آنان با بوالهوسی دختران مردم را بیچاره می کنند. من دخترم را با خون و دل بزرگ کرده ام نمی خواهم با دست خودم او را بیچاره کنم.

[2]- پدر سعید بعد از اینکه با این شرایط مواجه شد با دلسوزی سر صحبت را با سعید باز کرد و به او گفت پسرم به ما بگو آیا کم و کسری در زندگی داری؟ هر چه اراده کردی برایت فراهم کردیم تا دچار عقده های روانی نشوی. از همان اول مثل پروانه دورت چرخیدیم تا مبادا لحظه ای سختی بکشی. ما نمی دانیم کجای کارمان ایراد داشت که تو اینطور شدی؟ می خواهی با عمویت یک مدت تو را به اروپا بفرستیم تا حال و هوایت عوض شود، شاید این دختر را فراموش کنی؟ اصلاًً نگران درس نباش ما بهترین اساتید را خبر می کنیم وقتی پول باشد همه از خدا می خواهند تا با چنین خانواده ای در تماس باشند. مادرش گفت این دختر به درد تو نمی خورد. اگر دست روی هر دختری بگذاری ما برایت خواستگاری می رویم. چه کار کنیم پدر مریم تصمیم ندارد او را به تو بدهد. از شنیدن این حرفها به شدت عصبانی شد و لباس های مارک دارش را که پدرش از اروپا به تازگی آورده بود تکه تکه کرد و درب منزل، را به هم کوبید و از خانه خارج شد. شب بود نمی دانست به کجا برود. پیاده رفت تا این که خود را بالای پارک جمشیدیه یافت. روی یک صندلی نشست هوا سرد بود. او که جز در اتاق گرم و نرمش نخوابیده بود. باید این شب سرد را با این لباسهای پاره پاره سر کند، البته اگر نگهبانان پارک اجازه دهند. 


منیره کردلو مسئول مرکز مشاوره صبا تمام سعی خود را برای برخورداری شما از مشاوران و روانشناسان مجرب نموده و آماده عقد قرارداد با مدارس دوایر دولتی و غیر دولتی می باشد.

:: موضوعات مرتبط: معرفی کتاب , ,
:: برچسب‌ها: معرفی کتاب ,
:: بازدید از این مطلب : 228
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : منیره کردلو
ت : شنبه 19 بهمن 1392
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview');