کتاب لطفاً عاشق شوید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



علاقه مند به طرح چه مطالبی دراین وبلاگ هستید؟


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 71
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 72
بازدید ماه : 333
بازدید کل : 300814
تعداد مطالب : 586
تعداد نظرات : 34
تعداد آنلاین : 1



مریم از پدرش به شدت می ترسید، برادرش نیز بسیار تعصبی بود، اگر او را در چنین شرایطی می دید بقولی خونش مباح می شد. وقتی با هم حرف می زدند، متوجه زمان نبودند. زمان برای آنها مفهومی نداشت. یک ساعت برای آنها یک دقیقه بود. زمان هم مثل باد می گذشت.مریم هم از این قرار ملاقاتها لذت می برد، هم دچار دلشوره بود که مبادا کسی آنها را در این شرایط ببیند. یکبار یکی از همسایه ها او را با هم در پارک دیده بود. او یکی از همسایه های خبر چین محله بود. مریم هر لحظه گوش به زنگ بود مبادا موضوع به گوش پدرش برسد.

سعید کسی بود که تا آن روز پدر و مادرش لحظه ای از او چشم بر نداشته بودند. همواره مراقب بودند تا مشکلی برای او فراهم نشود. از معلمین خصوصی گرفته تا کلاسهای تقویتی، اما او دل و دماغ درس خواندن نداشت.

حديث عشق كه از حرف و صوت مستغني است به ناله ي دف و ني در خروش و ولوله بود.

پدرش به محض اینکه متوجه افت تحصیلی اش می شد، معلمین خصوصی او را عوض می کرد و با پرس و جو اساتید سرشناس تهران را به منزل دعوت می کرد. می گویند هر کدام ساعتی صد هزار تومان می گیرند، اما سعید از دیدن آنها نه تنها خشنود نبود، بلکه گله مند بود. دائماً ایراد می گرفت که دکتر حسنی بلد نیست درس بدهد. با استاد زمانی حال نمی کنم و از این نوع حرفها.

مي ده كه عاشقي نه به كسب است و اختيار اين موهبت رسيده ز ميراث فطرتم.

به دلیل محدویت هایی که مریم داشت برخی اوقات مجبور بودند به جای اینکه یکدیگر را در بیرون از خانه ببینند با ایمیل از هم خبر دار شوند. پس از چک کردن ایمیلش متوجه شد ایمیلی از سعید برایش رسیده است که در آن از دلتنگی هایش برایش نوشته بود. از اینکه دنیا بدون او تیره و تار است و تاب و توانش را برده است. از اینکه بدون او زندگی برایش معنی ندارد. در تمام مدتی که ایمیل را می خواند می گریست.

طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليك                 چو درد در تو نبيند چه را دوا بكند

 دست خودش نبود. او هم عاشق شده بود. به دور از چشم پدر و مادرش جواب ایمیلش را پاسخ می داد. تماس های تلفنی و چت کردن برای آن دو عادت سختی شده بود. از آنجاییکه وضع مالی مریم در حد و اندازه ای نبود که کفاف این همه تماس با تلفن همراه را بدهد این بخش از کار به عهده سعید بود. او برایش شارژ می خرید. حساب که می کردند در برخی ازموارد روزی 10 تا 12 ساعت با هم حرف می زدند. نمی دانستند این همه انرژی از کجا آمده است.

  بعد از آن تلفن های طولانی به دور از چشم پدر و مادر مریم شروع شد. به خاطر اینکه هزینه مکالمه برای مریم ارزانتر باشد از شب تا صبح حرف می زدند، اما هر چه بیشتر حرف می زدند کمتر سیر می شدند. صبح هم خواب آلود و دل شکسته باید به فرمولهای دلنواز جبر و مثلثات گوش می دادند. در حالی که به استاد زول زده بود، صحنه دامادی خود را تصور می کرد. همه دور تا دور ماشین عروس را گرفته بودند و برای او کف می زدند. می گفتند بروید کنار تا آقا داماد سوار ماشین شود. داشت سوار ماشین می شد که استاد گفت حواست کجاست؟ بیا بقیه مسأله را حل کن. افکارش گسسته شده بود. گفت الآن سوار می شوم. کلاس از شلیک خنده دانشجویان منفجر شد، انگار در کلاس بمب انداخته بودند. دکتر شمس استاد بسیار جدی و سختگیری بود. با فریاد کلاس را آرام کرد و گفت اصلاً معلومه کجایی؟ خودش را جمع و جور کرد و گفت: ببخشید الآن حل می کنم. گچ را در دست گرفت، اما اصلاً اصل مسئله را نمی دانست چه برسد به حل آن. با شتاب پرسید می شود مسئله را یک بار دیگر بگویید؟ استاد وقتی این حرف را شنید بدون توجه به این که پدر او چه کبکبه و دبدبه ای دارد به او گفت یا این درس را حذف کن و یا بدان من اجازه نمی دهم این درس را پاس کنی. از حالا خودت را از این درس افتاده فرض کن. سعید چون انتظار شنیدن چنین حرفهایی را از استاد نداشت، بلافاصله کلاس را ترک کرد و به اتاق مدیر گروه رفت. موضوع را با ایشان در میان گذاشت. مدیر گروه از شنیدن این موضوع دستپاچه شده بود. آخر کسی به او از گل نازکتر نگفته بود. با آرامش پرسید سعید چه شده؟ عزیزم چطور شد دکتر شمس این برخورد را با تو داشت؟ پسرم می دانی تو در یکی از بهترین شرایط ادامه تحصیل هستی؟ چرا قدر این موقعیتت را نمی دانی؟ بسیاری از دوستان تو پشت کنکور مانده اند و حسرت شرایط تو را دارند. نصیحت می کرد، اما خبر از دل داغدار او نداشت. با خودش می گفت دلش خوش است کی به فکر درسه؟ عاشق نشده تا درد عاشقی را بفهمد.

صلاح و توبه و تقوا ز ما مجو حافظ            ز رند و عاشق و مجنون كسي نيافت صلاح

یک ساعتی با او حرف زد و تصور مدیر گروه این بود که با این همه نصایح حتماً او متنبه شده. دستی بر پشت او زد و گفت: این بار من با دکتر شمس صحبت می کنم تا مشکلی پیش نیاید، اما مراقب باش دیگر سر کلاس ایشان حواست را جمع کنی. راستی یک سر هم به مشاوره دانشکده بزن تا مشاور تکنیک های تمرکز را یادت بده.

 


منیره کردلو مسئول مرکز مشاوره صبا تمام سعی خود را برای برخورداری شما از مشاوران و روانشناسان مجرب نموده و آماده عقد قرارداد با مدارس دوایر دولتی و غیر دولتی می باشد.

:: برچسب‌ها: لطفاً عاشق شوید ,
:: بازدید از این مطلب : 151
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : منیره کردلو
ت : یک شنبه 6 بهمن 1392
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview');