ادامه کتاب لطفاً عاشق شوید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



علاقه مند به طرح چه مطالبی دراین وبلاگ هستید؟


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 26
بازدید ماه : 287
بازدید کل : 300768
تعداد مطالب : 586
تعداد نظرات : 34
تعداد آنلاین : 1


  زمانی که مجنون با خدا گرم صحبت بود، ‌پدرش که در فاصله‌ی کمی از او ایستاده بود، به سخنانش گوش می‌داد. از این همه عشق و علاقه‌یی که پسرش نسبت به لیلی داشت،‌ تعجب می کرد. فهمید که دل دیوانه‌ی مجنونی دیگر اسیر لیلی شده است و به هیچ عنوان نمی‌توان این علاقه را از بین برد. کاروان بعد از گذشت چند روز، به سرزمین خود برگشت. بزرگان و پیران قبیله عامران که بی صبرانه منتظر بازگشت کاروان بودند، به نزد سید عامری آمدند و از حال مجنون پرسیدند. سید عامری تمام ماجرا را برای آنان گفت و از این که نتوانسته بود سلامتی پسرش را به دست آورد، بسیار اندوهگین و ناراحت بود[1].



[1] از آنجاییکه پدر در همه جا آشنا داشت، دست به دامن دوستان در نیروی انتظامی شد. نشانی او را داد. شلوار لی آبی رنگ، پلیور سفید و کفش کتانی. او یکی دو روز به خانه نیآمد تا آن که از سازمان پارکها خبر دادند او در پارک جمشیدیه است. پدر یک دست لباس مارک دار که عمه اش از فرانسه فرستاده بود برداشت و با کلی غذای مورد دلخواه او به پارک رفت وقتی او را دید بغضش ترکید و بغل پدر پرید او که تا کنون لحظه ای سختی نکشیده بود حال دو روز است که چیزی نخورده.پدر هم او را در آغوش کشید و هر دو شروع به گریه کردند. بعد از گریه مفصل پدر از او خواست تا در سرویس بهداشتی پارک لباسش را عوض کند چون لباسهایش پاره پاره بود. البته پدر نمی دانست الآن پوشیدن این نوع لباس ها در عصر پست مدرن مد است و در این دو روز کسی او را به خاطر این قیافه ژولیده چپ نگاه نکرده بود، چون این مدل مو هم مد است. به هر حال لباس هایش را عوض کرد و یک مقداری از پیتزایی که مادرش تهیه دیده بود به همراه نوشابه تگری که برایش آماده کرده بود، خورد. مادرش دسر بعد از غذا را فراموش نکرد. میوه پوست کنده و خلاصه کلی تنقلات سرد و گرم که با طبع سرد او سازگار باشد را خورد. پدر پرسید پسرم خوب سیر شدی؟ مادرت چیزهای دیگر هم داده منتهی چون سنگین بود و من هم دیگر مثل جوانی هایم نمی توانم سر بالایی این پارک را بالا بیایم به همین خاطر آنها را نیاوردم. وقتی رفتیم داخل ماشین چایی را که مادرت گذاشته با هم می خوریم. این را گفت و از جیب کتش یک فیش در آورد و به او داد. سعید به آن فیش نگاه کرد و پرسید پدر این چیه؟ پدر جواب داد این فیش حج است که آزاد خریدم تا همین فردا با هم به سفر حج برویم. می خواهم با هم به این سفر معنوی برویم تا تو خواسته هایت را از نزدیک به خدا بگویی (در این فکر بود حال که همه چیز را با پول در تسخیر دارد، خدا را هم می تواند در تسخیر بگیرد. حالا نوبت خدا بود.) سعید خوشحال شد. با کلی امید به خانه برگشت. وقتی مادر را دید که کلی در این دو روز شکسته شده، خیلی از خودش بدش آمد، اما کاری نمی توانست بکند. مادرش شروع به گریه و زاری کرد و گفت خدا آن کسی را که نمی توانست زندگی راحت ما را ببیند و ما را چشم زد لعنت کند. داشتیم زندگیمان را می کردیم، اما نمی دانم این چه بلای خانمان سوزی بود که در وجود تو افتاده؟ بعد از همه این تفاسیر گفت راستی وقتی از سفر حج برگشتی خاله ات برایت دعوت نامه می فرستد تا به به اروپا بروی. فکر می کنم تو نیاز به این مسافرت داشته باشی.

دوباره داشت عصبانی می شد که با اشاره پدر، مادرحرفش را نیمه تمام رها کرد و به آشپزخانه رفت و با یک ظرف پر از آجیل بازگشت. شروع به پوست کندن پسته ها کرد.سعید در حالی که از این نوازش مادرانه لذت می برد، اما یاد حرف های دوستانش افتاد که می گفتند تو خیلی بچه ننه ای. با ناراحتی یکی دو پسته در دهانش گذاشت و گفت مادر بسه. بالاخره فردا عازم شدند در حالیکه دلش پر از امید بود. با خود می گفت آره پدرم راست می گوید چه جایی بهتراز خانه خدا. برای درخواست این حاجت مُحرم شده بود. خود را در لباس احرام می دید، اما با یک حاجت و آن رسیدن به مریم بود. پس از تمام شدن اعمال حج خود را به در خانه خدا چسباند و شروع به راز و نیاز و گریه زاری کرد می گفت: ای آفریدگار من، تو که تا حالا دست رد به سینه من نزده ای این بار هم حاجت مرا بده من مریم را از تو می خواهم. اگر حاجت مرا ندهی، من هم دیگر نماز نمی خوانم، چون من در کنار خانه خودت این درخواست را کردم، ولی تو اجابت نکردی. یادش رفته بود خدا پدرش نیست که به همه در خواست های منطقی و غیر منطقی اش پاسخ دهد. با حالت طلب کارانه حاجتش را درخواست کرد و آنجا را ترک کردند.پس از استراحت عازم بازار شد. هر چیزی را که می دید فکر می کرد برای مریم مناسب است که بخرد یا نه؟

چند چمدان برای او خرید کرد در وقت عزیمت مادرش از دیدن این همه چمدان هم خوشحال هم متعجب بود. چون بارهای قبل این قدر خرید نمی کرد. همه سوغاتی هایی را که خریده بود توسط دختر همسایه به مریم رساند. مریم مانده بود این هم کادو را چگونه به خانه ببرد. آنها را در بین دوستانش پخش کرد تا هر بار به یک بهانه ای آنها را به خانه ببرد. دوستانش چون عهد کرده بودند به او کمک کنند، کادوها را بین خود تقسیم کردند و هر بار یک کادو را برای او می آوردند. او هم مجبورمی شد در خانه دروغ بگوید و با این عناوین که این کادو را افسانه از اصفهان، پری از کاشان برایم آورده، به خانه ببرد. مادرش هم از روی سادگی می گفت از بس دخترم برونگراست دوستانش مداوم برایش هدیه می آورند، اما برادرش درتعجب از این همه کادو بود و می پرسید: چرا فقط این همه هدیه برای تو می آید؟ ما این همه دوست داریم، ولی این همه کادو نمی گیریم؟ نکنه زیر آبی می روی؟ مادرش در جواب می گفت دخترها و پسرها فرق دارند. 


منیره کردلو مسئول مرکز مشاوره صبا تمام سعی خود را برای برخورداری شما از مشاوران و روانشناسان مجرب نموده و آماده عقد قرارداد با مدارس دوایر دولتی و غیر دولتی می باشد.

:: موضوعات مرتبط: معرفی کتاب , ,
:: برچسب‌ها: معرفی کتاب ,
:: بازدید از این مطلب : 234
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : منیره کردلو
ت : یک شنبه 18 اسفند 1392
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


(function(i,s,o,g,r,a,m){i['GoogleAnalyticsObject']=r;i[r]=i[r]||function(){ (i[r].q=i[r].q||[]).push(arguments)},i[r].l=1*new Date();a=s.createElement(o), m=s.getElementsByTagName(o)[0];a.async=1;a.src=g;m.parentNode.insertBefore(a,m) })(window,document,'script','//www.google-analytics.com/analytics.js','ga'); ga('create', 'UA-52170159-2', 'auto'); ga('send', 'pageview');